یک) شماها رو نمیدونم
ولی من یهسری دوستوآشنا دارم که قبلنا توی دورهی گودر و فیسبوک، سالی یهبار،
دوبار، نهایتا سهبار توی فضای مجازی سروکلهشون پیدا میشد با این مضمون که «چاپ
دوم کتابم، هماکنون در کتابفروشیهای معتبر» یا «چاپ مقالهام در روزنامه فلان» و
میرفتن توی افق محو میشدن تا مورد بعد. حالا همین دوستوآشناها بهمدد اینستاگرام
و کانال، تازگیا با یهمورد جدید بهروز میشن: «من و فلانی (فلانی عبارته از آقا
یا خانم فوتبالیست، شاعر، بازیگر، کارگردان و الخ) در کافه بهمان» و باز بعداز اون
غیب میشن تا دیدن یه ستارهی دیگه و یه سلفی دیگه. راستش برام عجیبه که تا حالا
ندیدم این آدما یهبار دوربین موبایلشون رو گرفته باشن سمت غذایی که پختن، چایی
که دم کردن یا درختی که توی خیابونشون شکوفه زده یا صورت یه آدم معمولی که اسمورسمش
رسانهای نباشه. بهاینجور آدما توی فرنگ میگن «استارمگنت»؛ یعنی آدمایی که
انگار فقط از فضای «شناس» هویت میگیرن، از ستارهها، از سلفی و ایستادن کنار «آدممعروفا».
و دقیقا نه هیچچیز دیگه. ابدا هیچچیز. همینقدر خالی، همینقدر غمگین.
دو) دورهی جوونی یه درسی داشتیم بهاسم «ریشههای تفکر انتقادی در وسایل ارتباطجمعی»
که شاخِ این قضیه «تئودور آدورنو» بود. آدورنو معتقد بود در آینده و بهمرور،
وسایل ارتباطی، رابطهی بین آدما و شاهکارای هنری/فرهنگی رو به سمت پیشپاافتادگی
و ابتذال میکشونن؛ یهجوری که این آثار یا افراد در حد امور روزمره قرار بگیرن.
آدورنو یه مثال قشنگ هم در این مورد میگفت و اون اینه که نهایتا کار بهجایی میرسه
که یهروز درجهی ارزش ویلیام شکسپیر برای مردم بهحدی پایین میاد که در محاوره
ممکنه بههم بگن «معرفی میکنم: دوست و همقطار من، ویلی شِکی».
* تیتر از نیویورک تایمز