با حسرت میگویم کاش هوا همینطور
میماند؛ همینقدر بارانی و خاکستری، بی زردی خورشید. بعد دوباره پاییز میشد و از
سر زمستان. انگشتش را بر زنجیر نازک گردنم میکشد و میگوید خسته نشدی از اینهمه
خاکستری؟ حجم مطلوب سکوت با پسزمینهی باران جادویم میکند. «سرو چمان» گوشی را پخش
میکنم و رسما دیوانه میشوم؛ خاکستری، باران، «ساقی سیمساق من گر همه دُرد میدهد/
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند»
با شیطنت میگوید که ساقی سیمساق
قرار است دُرد بدهد؟ نگاهم به دورهاست؛ به اردیبهشتی بهشتی در کوهستانی که روزی پرستشگاهم
بود و به دستی که دستی را گرفت، به اردیبهشتی برزخگون که دستی، دستی را رها کرد.
جواب میدهم ماهور، نجیبترین دستگاه است؛ هم عیش میدهد و هم حزن با گوشههایی با
هر مقام، همهپسند. میخندد که سکهی معروف افتاد، راحت باش. لبخند میزنم که لامصب
ساقی سیمساق هم آدم است دیگر. نیست؟