صمیمیترین دوستم بلند شده اومده و میگه پاشیم بریم
آرایشگاه یهکاری بکنیم، یهتغییری. میگم والا من که ابروهام تو وضعیت «کارگران
مشغول کارند»ه و اجازه ندارم تا قدر پای بز بشه توش تغییر بدم. میگه حالا بیا
بریم یهبرنامهای برات صورت میدم. آرایشگاه خلوته چون همهی تهران چالوسن لابد.
الف که مشغول ابرو میشه من میگردم دنبال رنگ مو. بله من. و این منم زنی در
آستانه فصلی سرد و اینا و یهرنگی پیدا میکنم که چیچیجون میگه این که رنگ
موهای خودته. میگم ئه؟! اشکال نداره و اونم با تصور خلبودگی شروع میکنه به رنگکردن.
الف هم از صندلی بغل هی میگه دیوانه اون همون رنگ موهاته و بعد بهفاصله دومتر
مسیج میده که کل ریسکنکردنت توی زندگی معطوف به رنگ موئه فقط و من از توی آینه
براش ادا درمیارم.
یهساعت بعدش هنوز توی آرایشگاهیم تا الف یهرنگ «جیغ»
پیدا کنه و ارگاسم بشه. منم لابهلای مدلها یهمدل موی کوتاه نامرتب پیدا کردم و
شیفتهش شدم. چیچیجون میگه خب عزیزم اول موهارو میزدیم بعد رنگ میکردیم که و
مطمئنا توی ذهنش من رو از نظر آیکیو در رده بندپایان تجسم میکنه. هیچی دیگه یهساعت
بعدترش کارت بانکیمون خالی شده و من با موهای پخش و پلا و الف با رنگ جیغ صورتی و
براشینگشده راهی خونهایم و درکمال تعجب من شارژ و دوستم ناراضیه و هنوز از نظرش اون
تغییری که میخواسته نکرده! من عالیام فقط تا چندهفته باید یادم باشه حوالی خونه
مامانم سروکلهام پیدا نشه یا اگه جایی دیدمش باحجاب کامل ظاهر بشم چون مطمئنم با
دیدن موهام یهجیغی میکشه و میگه کلثوم الان موهاش از تو بهتره و یهچندروزی
تحویلم نمیگیره. مهم نیست البته. چرا؟ چون یک)با هم زندگی نمیکنیم و طبق قانون
احتمال، تهران شهر بزرگیه که میشه توش پنهان شد. دو)خودم راضیم و سه)تاجایی که
کشف کردم کلثوم یهموجود فرضیه و تاجایی که تو آبادیمون تحقیق کردم وجود خارجی
نداره.