صبح قشنگ و سردی است. جورابشلواری و شلوار و سویشرت
و هرچیز دیگری که پیدا کردهام را پوشیدهام. امروز تماما خانهام. همهی روز برای
خودم. دلم کوفته میخواهد ولی نه از آن مدل تبریزیها؛ از آن مدلهایی که مادربزرگ
درست میکرد و سهمام را کنار میگذاشت و صدودهبار به گلیخانم میسپرد که کسی غذای
«اون بچه» را نخورد. آلو بخارا احتیاج دارم که ندارم و حال تا سوپر رفتن هم نیست. دارم
فکر میکنم که آیا میشود بهجایش غوره ریخت یا نه. یکچایی میخورم تا تصمیم
بگیرم که امتحاناش ضرر ندارد. ورزش کردن حالم را خوب میکند٬ دویدن خوبتر. ذهنام
را اینقدر بهسمت مثبتفکر کردن میبرد که گاهی خندهام میگیرد. حالا غم هست٬
دلگیری هست٬ رسوب رنجهای روزهای گذشته هست اما حالم خوب است اینقدری که ناگهان
میبینم وقت ظرفشستن با «هلنا بونهام کارتر»ِ موزیکال «بینوایان» درحال آوازم.
یادم رفته بود این «خودم» را. خیلی وقت بود که این خود واقعی را بیعمد بقچه کرده
بودم توی کمد٬ سراغش نرفته بودم٬ دستی بهسرش نکشیده بودم.
کوفته باید بهقاعده باشد؛ بهاندازهی یک مشت بسته٬
پر از سبزیهای معطر و ادویههای خوشبو٬ تند و خوشآبورنگ. همانطورکه مادربزرگ
میگفت «باید توی دهن وا بره٬ نه توی دیگ». هاه چه شبیه کوفتهام اینروزها؛ پر از
فکرهای مختلف و ورزداده شده. سختیها را کشیدهام و سمبادهها را خوردهام. شکل
گرفتهام بهاندازهای که باید اما هنوز رنگ و طعم ندارم. خوبم ولی «خوشحال» نیستم.
از خوببودن بسیار راضیام٬ اما دلم خوشحالی میخواهد. خیلی مهم است که سس کوفته
چه باشد٬ چقدر زیره و پیاز و ترخون اضافه شود. باید صبر کنم ببینم آیا غوره میتواند
جای آلو بخارا را بگیرد؟ آیا باید لباس میپوشیدم و تا سوپر میرفتم؟ آیا زندگی فرصت
میدهد که نسخهی دیگری از آن را امتحان کنم؟