خوبم. حال خوشی دارم. نشانههای «یکبار در
زندگی ریسک کردن»ام یواشیواش از راه میرسند و در «حفرههای خالی» روحام خانه
میکنند. حالا خودم و آبمعدنیام را برمیدارم میبرم توی کوچهپسکوچهها٬ جادهها
و هرجایی که روی کاغذ علامت گذاشته بودم که روزی بروم. حالا بازار روز هست٬ ماهی
تازه هست٬ قابلمههای مسی هستند و بادمجان سرخکردن هست. دیگر تقویم را کمتر ورق
میزنم و ساعتها را کمتر چک میکنم. وقت دارم تا با سبزیفروش سر دودسته گشنیزِ
بیشتر چکوچانه بزنم و پرتقالهای آبگیری را بررسی کنم. دیگر حساب هالوژنهای
سوخته سقف را دارم و میدانم تا چندماه ذخیرهی آلوبخارای فریزری برایم مانده. «تاریخ
ادبیات فرانسه» اینجا کنار بالشام است و مثل کتاب مقدسی قبل و بعد از خواب ورق میخورد.
مستم. سرخوشم. حالا با سردبیرها میخندم و غرزدنهایِ «وقت ندارم» جایشان را به
عشوهي کوچک «سعیام را میکنم» داده. صبحها که بیدار میشوم صدای گنجشکها را میشنوم
و شبها که میخوابم به فردایی فکر میکنم که عجلهای نیست زودتر برسد. حالا
چیزهایی را فقط مینویسم که دوست دارم و آدمهایی را فقط میبینم که حالم را خوب
میکنند. «دستهایم را که در باغچه کاشته بودم» هنوز سبز نشدهاند٬ میدانم زود است٬
میدانم رویش٬ زمان میبرد.
حالم٬ حال دستگاه ماهور است؛ گوشهی خسروانی٬
رنگ کرشمه. حالم٬ حال خانهای است که بوی بهارنارنج میدهد.