با
آرتیست که از ايرانشهر آمديم بيرون، دیدیم جلوي ورودي سالن ايستاده.
توی تلفن گفته بود ميآيد اما مطمئن نبودم. تيشرت سبز جديدي تنش بود. چيزي
نپرسيدم. بعدا خودش گفت که هدیه گرفته. بعدا حتی گفت که تئاتر را نرفته
بوده تا من وقت کنم و با هم برویم. هنوز يخ چندروزه بينمان آب نشده بود و
بوي الكلي هم كه توي صورتم ميخورد،
بهشدت از سر ضمير خبر ميداد. ماشين بهوضوح وسط خيابان بود. چيزي نگفتم.
اتمسفر
سردی در هوا ساکن بود که فهمیدناش هوش زیادی نمیخواست. بسته سيگار، بطري
ويسكي و
راکتهای تنیس كف ماشين، زیر پایم قل ميخوردند. خودم را زدم به مثلا
ندیدن. با
آرتيست حرف زد و تا جان داشت از من انتقاد كرد به همان شیوه رک همیشگی. گفتم
چوب دوسر
طلایی که منم. رفتم دوباره وسط سيبل، همهچيز تنظيم و آماده فرمان آتش.
کریمخان.
همت غرب. میدان صنعت. جلوی در خانهی آرتیست. سریال گوشواره هنوز ادامه داشت ظاهرا.
برگشتیم سر عباسآباد؛ خيابان مابين دو خانه. پرسيد ور ِ من يا ور ِ
خودت؟ ديدم منطقيتر است كسي كه خشنترين تئاتر دنيا را ديده، يك ظرف سالاد
گواتمالا بلعيده و نيمساعت تمام وسط سيبل، آماج گلوله بوده، برود خانهي خودش. سر
وزراء پياده شدم. پيچيد توي ميرزاي شيرازي، ورودي كوچه مكث كرد، دنده عقب گرفت و
خانهاش نرفت.