بیدار که شدم رفته بود. یعنی
مخصوصا کلونازپام خوردم که بیدار که میشوم، رفته باشد چون طاقت خداحافظی با او را
بعداز این چندهفتهی هیجانانگیز و نرم ندارم؛ عین دختربچهها. چرخیدم سمت او و
بالشاش را بو کردم و بغض آمد خانه کرد توی گلو. چندثانیه بعد بهخودم گفتم آدم
باش خب سههفته دیگر میبینیاش و تا آمدم آدم باشم چشمام افتاد به دتاکسواتر
گریپفروتی که لابد قبلاز رفتن روی میزتوالت گذاشته و دیگر نخواستم آدم باشم و
زارزار گریه کردم.
*
دو روز پیش است. مهمانی دارم و
قرار است برای اولینبار دوستپسرم را معرفی کنم. کمی مضطربام. بعداز جدایی در
جمعهای مشترک، مانور «وای من خیلی خوشبختام و تو را بهخدا ما را نگاه کنید» راه
نینداختهام. چرا؟ چون واقعا با پارتنرم احساس آرامش دارم و خب این داد زدن و کلیپساختن
ندارد. بهمرور یاد گرفتهام یکچیزهایی عمیقا خصوصیست و هی نباید بنویسی. تجربههای
تلخ که داشته باشی بلد میشوی که حال خوب تهاش یعنی صبحِ صورتنشُسته، چشمهایت
در آینه بخندد؛ همین و تمام. سهروز پیش است و دارم به کشکوبادمجان هم فکر میکنم
و ناگهان درکمال ناباوری میبینم که نعناخشک ندارم. میدانم راهحل دارد و باید به
اولین مغازه مراجعه کنم اما برای منِ کنارکارما خریدن نعناخشک کارخانهای خیلی
ننگین است. توی اخمام. دوستپسرم میپرسد مشکل چیست و میگویم نعناخشک ندارم و میگوید
خب تازه بریز و من به دوربین نگاه میکنم. طفلکِ اجنبی هیچ تصوری از کشکوبادمجان
ندارد.
*
مهمانی عالی بود و هوا عالی
بود و کشکوبادمجان عالی بود. عکسها را نگاه میکنم و قاهقاه میخندم و یاد
ترجمه همزمانام از ترانههای ابی برایش میافتم و پهن میشوم. حالا بلند شدهام
و اشکها را پاک کردهام و صدای «دست رو موهات کی میکشه ...» را بالا بردهام. حال
تهِ چشمهای نشُستهام خوب است و دارم به باقیماندهی غذاهای یخچال فکر میکنم،
بهوقت ویزای سفارت، به دستههای نعنای قشنگی که در آفتاب دیروز خشک کردهام.