ایمیل زد که خوبی؟
جواب دادم آره و بعد دوباره پرسید پس چرا اول صبح توی توییتر پارهم
کردی و یکشکلک فرستاد. آشپزی میکنم؛ جادوی آرامبخش ابدی. پاستای سبزیجات.
هویجها را که درازدراز و نازک میبُرم٬ برمیگردم به ایمیل. جواب میدهم اولیننفر
دمِ دستم بودی کلهی صبح٬ با یکشکلک خنده. پاستای پروانهای خریدهام برای
اولینبار. هیچوقت جذب شکلاش نشدهام. حس میکنم فیک است و مثل ماکارونیهای دههی
شصت توی آبجوش وا میرود. دیلینگِ ایمیل میآید. پرسیده بهنظرت تهش بهاینهمه
هزینه میارزید؟ شکلک خندهای میفرستم و پشتبندش میگویم هزینه برای من
یا تو؟ فلفلدلمهایهای رنگارنگ را میبینید که چه شگفتانگیزند. انگار آدم
را زنده نگه میدارند٬ انگار مثل «طعم گیلاس» گاهی تنها دلیل ادامهی زندگیاند.
خلالشان میکنم و تفت میدهم و رویشان کاری میپاشم. جوابداده برای تو مسلما.
من که هزینه ندادم. پیازهای سفید شفاف را همیشه بیشتر دوست دارم؛ وقتی برشهای
نازکشان را مقابل نور میگیری انگار تمام مویرگهایشان پیداست؛ یاختههای دایرهای
شگفتانگیز با مقاطع عرضی براق. میآید توی تلگرام چهکار کنم برات؟ مینویسم
آواز بخون. دارد چیزی تایپ میکند و مکث میکند و بعد مینویسد یعنی چی
دیوانه؟ برایش آنجملهی منسوب به بکت را تایپ میکنم When you're in the shit up to your neck, there's nothing left to do but
sing
پاستاهای پروانهای
بد نبودند. نهآنقدر خوشفرم که دوباره امتحانشان کنم و نهآنقدر بدشکل که سمت
غذا نروم. تهاش بهخودم میگویم ببین همینطوریهاست؛ تجربهی زیستن با اطمینانِ
به آلترناتیوها؛ اینکه آنبیرون هنوز پاستاهای دیگر٬ «چوب»های دیگر٬ ماستهای
دیگر و آدمهای دیگری هستند و نفس میکشند. غروب ایمیل زد: و خدا تو را بیرحمترین
آفرید.