از آن صبحهای رختخوابی خوب است؛ فرورفته
در انحنای بدن هم٬ مچاله شده زیر یک پتو. آن بیرون باران خوشگلی میبارد که خاصیت
بهشتی دارد و تقتقاش بر روی شیروانی گوشه حیاط همسایه حسابی دلچسب است. دلم سفر
میخواهد. دستم را میسرانم زیر بالش آنوری و موبایلم را پیدا میکنم. با همان
دست چپ تایپ میکنم: بریم تفرش؟ در لحظه جواب میدهد: بریم. گوشی را دوباره میگذارم
زیر بالش و به عصر فکر میکنم و به مهمانها. کمی تکان میخورد و پای راستش را مثل
کمان دور پاهایم میاندازد. کتری سوت میکشد. باید بلند شوم و چایی دم کنم و ترهفرنگیهای
ریزشده را در آب خنک بریزم. زور میزنم که خودم را از تخت بیرون بکشم. نمیگذارد و
یک اِ کشدار میگوید. خندهام میگیرد. با سوت کتری پر میکشم به روزهای گذشته. یکبار
هم برایش نیمهشب نوشته بودم که سختترین لحظات جداشدن برای آدمی شبیه به من همینهاست.
همین خلاء کرختی دونفره در رختخواب مثلا٬ یا همان سردی نیمهی کناری تخت. نوشته
بود که تو با من خیلی فرق داری و شکلکی فرستاده بود. بعدتر نوشته بود کسی تا تو را
از نزدیک نشناسد هرگز نمیفهمد چنین موجودی هستی. دقیقترش نوشته بود چنین جانوری.
گفته بود کجاست آن صورت سنگی در برخورد اولیه با آدمها و من قاهقاه خندیده بودم.
دستم را از زیر بدنش خلاص میکنم و دوباره موبایلم را برمیدارم: آن بلیت لامصب رو
دهروز بنداز عقبتر. جواب میدهد: چشم٬ چشم. سوت کتری بلندتر شده است. همین روزها
میروم و یک سماور میخرم.
«كارما» به سكون ر و به معنی سرنوشت، نام دايهام بود؛ روسیالاصل با چشمان آبی و پوستی روشن. پيراهنی آبی میپوشيد كه گلهای ريز سفيد داشت و خرمن طلای گيسویاش يله بود روی شانهها.آغوشاش امنترين جای جهان بود و تناش بوی كاج میداد.
۱۳۹۳/۱۲/۰۱
۱۳۹۳/۱۱/۱۹
از قورتدادنها
کشف کردهام که پنهانکار
خوبیام. استادکاری ماهر در قورتدادن خشم. کشدهندهی لحظاتِ تا سرحد مرگ دردناک٬
تا کرختی اثربخش مسکنی درونی. درحال کشف و شهودم٬ آینده را همچون کفبینی متبحر در
زلالی آب میبینم و دلداری میدهم به خودم آن آیندهی قریبِ غریب را .
نزدیکترین زن زندگیام
فرداشب میآید و این خانه بیستویک روز در پوستش نخواهد گنجید. ظرفها را میشویم
و تاجاصفهانی گوش میدهم و با او دم میگیرم «به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
..». حسن یوسف را آب میدهم و لباسهای خیس را پهن میکنم. سیبزمینیها را پوست میگیرم
و توی آینه جای کبودی زیر چشم را چک میکنم و دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
از ضعف بیزارم، از خودم و روزهای کرخت پیرامونم و تصمیمهایی که نگرفتم و اگر
گرفتم نصفهنیمه رهایشان کردم. پیغمبر پیشین ایدهها و نقشهها٬ حالا رسول انفعال
است. هامون مونثیست که صبحبهصبح دعا میکند کسی در تور پیدایش نکند.
آیدا برایم نوشت:
«خانم کارما گفت که خودش پارادوکسها را قورت میدهد». راست نوشت.
اشتراک در:
پستها (Atom)