هيچوقت نفهميديم آن دو واحد رياضي خندهدار كه مثل اجبار بچههاي
مكانيك به سرمهدوزي بود، را به پيشنهاد كدام شوراي دانشگاه در سرفصلهاي دروس ما
چپاندند. يكروز بلند شديم ديديم كه اجبارا بايد برويم اين دو واحد را توي دانشكده
فني بخوانيم و برگرديم؛ آنجا هم كه خداروشكر همه مهندس بودند و مهم بودند و هايتك
بودند و الخ بودند و من هم که از فني فراري، چون برخلاف هموروديهايم در دبيرستان
رياضي خوانده بودم نه انسانی، كلاس را ميپيچاندم رسما. كلاس چون پيشنياز اجباري اكثر
دانشكدهها محسوب ميشد، بهنهايت شلوغ بود، صحراي كربلا و من كه ماشين نداشتم و بابا
صبحها ميرساندم، هميشهخدا دير ميرسيدم. اما خوششانس بودم و هميشه بهطرز معجزهآسايي
يك صندلي خالي در رديف جلويجلو گيرم ميآمد و ميپريدم و دريوريهاي نيمساعت
آخر پاي تخته را (نگارنده در اينجا از كليه مهندسين و مهندسات بابت توهين مستقيم
به ذات اقدس علم حساب، حلاليت ميطلبد) را مينوشتم و ميرفتم. اينطوري بود تا سه
جلسه به آخر ترم مانده. نگاه كردم ديدم من ماندهام و يك جزوه نصفهنيمه و جفت
گوشهام. چارهاي نبود و رفتم به يكي از اين آقايان مهندس آينده كه از قضا هميشه
صندلي بغلدست او خالي بود و هر موقع خودكارم تمام شدهبود، او رسانده بود و
هرموقع ليست حضوروغياب را خود بچهها نوشته بودند، او اسمم را نوشته بود و هروقت
بيغذا بودم در سهسوت برايم ژتون گيرآورده بود، رو زدم كه جزوهاش را براي كپي "بدهد
لطفا". او هم بندهي خدا كل جزوه را كپي كرد و تروتميز و مرتب يك عصر زيباي
بهاري تحويل اينجانب داد و بعد هم كل بچههاي روزنامهنگاري ورودي آن سال از روي كپيهاي
من كپي كردند. امتحان هم مصادف شد دقيقا با فوت عموي بابا و اينطوري من جزوه را
نخوانده، امتحان دادم و با يك فضاحتي پاس شدم در نهايت.
اين خاصيت دانشگاه است كه يك بازه زماني شما را با افرادي آشنا ميكند
و مشغول نگه ميدارد و چون بنابر مقتضيات است و نه انتخاب، درس كه تمام شود، هركس
ميرود رد كار خودش و براي من حداقل كمتر پيش آمده كه دوستيهاي غيرانتخابيام دوام
داشتهباشد. ب اما تنها دوستِ رفيقماندهي من از دانشگاه است و در توضيحاش همين
را بگويم كه جزء سه بازمانده يك سقوط هواپيماي مسافربري است؛ آتليه دارد و هرچه
عكس زامبيطور از من در تاريخ بماند، دستپخت اوست. ديروز زنگ زد كه بيا برايت
تمشك وحشي پيدا كردم. پرواضح است كه تيكآف كردم. سر راه هم دوتا بربري خاشخاشي خريدم
كه خواهريام را ثابت كرده باشم. نشستيم به تمشك خوردن و تلويزيون هم روشن و يك
مهندسي هم انگار داشت از نحوه نصب توربينهاي بادي حرف ميزد. يكهو ب پريد جلوي
تلويزيون كه "ئهئه اين همونه كه توي دانشكده فني از تو خوشش ميومد". من،
دقيقا آن آدمك دونقطه و يكخط. آقا كدام؟ كي؟ كِي؟ چند دقيقهاي در ناباوري ب گذشت
و لابد اينقدر قيافه ابلهي داشتم كه گفت:خاك بر سرت. كل دانشكدهي ارتباطات فهميدن،
تو نفهميدي؟!. كاشف بهعمل آمد كه واويلا! آن جزوهي كپيشده سطور بالا را يادتان
هست؟ ايشان برداشته بوده در يكي از صفحات آن نامهي مفصلي خطاب به من نوشته بوده با
شماره تلفن و چه و چه و فكر كنيد تمام وروديهاي آن ترم كه جزوه را كپي كرده بودند،
نامه را خوانده بودند و لابد زرزر خنديده بودند و اي واي!. بعد ديدهايد اينها كه
دچار فراموشي شدهاند و يكدفعه با يك تلنگر همهچيز يادشان ميآيد؟ من يكهو يادم
آمد كه خدايا آن جاي خالي هميشگي رديف اول، آن خودكارهاي هميشه آماده، آن حاضري
خوردنها، آن ژتونها، آخ آخ... اعتراف ميكنم حال بدي بود.
عزيزان من، نوگلان باغ علم و زندگي بياييد و باهم حرف بزنيد. تاجايي
كه خون در بدن داريد، از ايماء و اشاره و كنايه بپرهيزيد؛ راستوحسيني چيزي كه
توي دلتان هست را بروز بدهيد. از هم ناراحتيد، عصباني هستيد، بهتان برخورده،
عاشقيد، در تب ميسوزيد، سوزاك داريد، هرچه در دل داريد با اولين زباني كه بلديد
به مخاطبتان منتقل كنيد. به خدا مخاطب حق دارد بشنود، بداند، بفهمد. مخاطب هم آدم
است، علم غيب ندارد كه. مخاطب گناه دارد از بس مدام بايد در زندگي حدس بزند، ميانبر
بزند، آناليز و فرضيهسازي كند. مخاطب ممكن است چونان بندهي حقير گيج باشد، خنگ
باشد، چت باشد.
جمع شويم يك شبجمعه كه بنابر
احاديث و روايات، ارواح درحال ترنسفر هستند، براي مخاطباني در زندگيمان كه روح
دارند، به روح اعتقاد دارند ولي روح بدبختشان از نيت ما بيخبر است، حرف بزنيم.
پ.ن.: تا ميتوانيد دانشگاه نرويد، اگر رفتيد چت نباشيد.
پ.ن. 2: جزوههاي دانشگاهيتان را دور نريزيد، نگه داريد.